اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان ! از عطش افسردهام
می ندانم زندهام یا مردهام
این عطش رمز است و عارف واقف است
سرّ حق است این و عشقش کاشف است
دید شاه دین که سلطان هدی است
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را هوای سرکشی است
آب و خاکش را هوای آتشی است
شورش صهبای عشقش در سر است
مستیاش از دیگران افزونتراست
اینک از مجلس جدایی میکند
فاش دعوی خدایی میکند
...
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد
مُهر آن لبهای گوهر پاش کرد
تا نیارد سرّ حق را فاش کرد
هرکه را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
منبع: وبلاگ تقی دژآکام